درباره نسیبه محمدیان صحبت میکنیم؛ دختر ریز نقشی که با 69 سانتی متر قد، کوتاه قدترین دانشجوی ایران است.
برای ملاقات با کوتاه قدترین دانشجوی دنیا، به شمال کشور و دانشگاه علمی-کاربردی بابل رفتیم، چرا که محمدیان دانشجوی گرافیک این دانشگاه است. او، فرزند سوم خانواده است. غیراز خودش یک خواهر و 4 برادر دیگر هم دارد و تنها قد و قامت یکی از برادرانش مثل او کوتاه است. این روزها که فصل امتحانات است، نسیبه وقت آزاد زیادی ندارد: «خوشحالم که دید شما با دید خیلی از آدمهایی که به من به چشم یک انسان عجیب و کوچولو نگاه میکنند، تفاوت دارد. الان تنها چیزی که خوشحالم میکند، این است که توانستهام با بچههای دیگر ارتباط خوبی برقرار کنم. واقعا دوران شیرینی را تجربه میکنم. تازه میفهمم زندگی چیست. قبلا اینجوری نبودم. موجودی منزوی بودم که به خاطر قد خیلی کوتاهم از معاشرت با مردم دوری میکردم. اصلا دوست نداشتم توی چشمها باشم.»
نسیبه هم مانند بیشتر خانمها، دوست ندارد درباره سن و سالش حرف بزند. کوتاه قدترین دانشجوی ایران درباره اینکه از چه زمانی متوجه تفاوتش با دیگران شد، میگوید:«کلاس سوم ابتدایی بودم که متوجه فرق خودم با بقیه همسن و سالهایم شدم. دوستانم قد کشیده بودند اما من نه. همه چیز و تمام وسایل خانه و کوچه و خیابان در نظرم بزرگ بودند. رشد نمیکردم. وقتی میخواستم کاری انجام بدهم و قدم نمیرسید، از صندلی استفاده میکردم. به خاطر این مسئله خیلی ناراحت بودم. یک روز از معلممان پرسیدم قد من نسبت به بقیه بچهها چرا اینقدر کوتاه است؟ خانم معلمام گفت از مادرت بپرس.» نسیبه وقتی از مادرش سؤال کرد، جوابی نشنید اما خواهرش با او صحبت کرد و کمکم دلیل کوتاه قد شدن او را که به خاطر بیماری ژنتیک بود، توضیح داد. به این ترتیب محمدیان متوجه مشکلش شد و از آن روز به بعد، همه تلاشش را به کار گرفت تا با وجود مشکلاتی که دارد در زندگی پیشرفت کند.
مدرسه استثنایی
محمدیان، مقاطع اول تا سوم ابتدایی را در میان بچههای استثنایی که معلولیتهای مختلف داشتند، گذراند. وقتی معلمهای او میدیدند نسیبه هوش و استعداد خوبی دارد، پیشنهاد کردند برای ادامه تحصیل به مدارس عادی برود، «مدام میگفتند که جای تو در مدرسه بچههای استثنایی نیست. در مدرسه استثناییها چون بچههایی با درجههای مختلف معلولیت درس میخواندند، معلمها مجبور بودند درس را چند بار برایشان توضیح بدهند. اما من درس را بار اولی که معلم توضیح میداد، متوجه میشدم. با حرف معلمها، به پدرم اصرار کردم که مرا در مدارس بچههای عادی ثبتنام کند. او هم پشیمان بود که چرا از همان اول من را در این مدارس ثبتنام نکرده.»
به این ترتیب پدر نسیبه پرونده را از مدرسه گرفت و دخترش را در یک مدرسه عادی ثبتنام کرد: « با اینکه پنجم ابتدایی و اول راهنمایی در مدرسه بچههای عادی درس خواندم، اما اصلا دوران خوبی نداشتم. خاطرات خوبی از آن دوران ندارم. همه از دیدنم تعجب میکردند. نخستین روز که وارد کلاس شدم، همه دورم جمع شدند.» نسیبه در حالی که خندهاش گرفته، اینها را تعریف میکند، «درکلاس همیشه جلو مینشستم. معلم پای تخته صدایم میکرد، دوباره زیر پایم صندلی میگذاشتم تا قدم به تخته برسد. املا را خیلی دوست داشتم. مادرم همیشه به من دیکته میگفت و فکر میکرد با املا نوشتن، دست خطم خوب میشود. کلی هم نوشتم، اما آخرش هم خطم خوب نشد.» چند ماهی طول کشید تا بچههای مدرسه به دیدن همکلاسی جدیدشان عادت کردند، اما بعد از اینکه نسیبه در کلاس اول راهنمایی ثبتنام کرد، وارد مدرسه جدیدی شد که دوباره خیلیها چشم از او بر نمیداشتند.
برگشت به عقب
«در کلاس اول راهنمایی بیش از حد منزوی شده بودم. البته بیشتر تقصیر خودم بود تا بچهها. خب با شرایط خاص و قد کوتاهی که داشتم، دوست داشتم بچهها بیایند جلو و با من دوست شوند، تا اینکه من بروم جلو. نمیخواستم خودم را به کسی تحمیل کنم. از این کار بدم میآمد. به همین خاطر روحیهام خیلی خراب شده بود.» نسیبه اینها را میگوید و خودش را مقصر میداند، نه بچهها را. دوست داشت همه با او مثل یک بچه سالم برخورد کنند: «در خیلی از مواقع من واقعا نیاز به کمک نداشتم. میخواستم من را باور کنند. البته اگر همکلاسیهایم این کار را میکردند، تقصیر خودم بود که ضعف نشان میدادم. جلو میآمدند و میگفتند بگذار کمکت کنیم. من هم ناراحت میشدم. اصلا دلم نمیخواست کسی کمکم کند.
از آنها تشکر میکردم و میگفتم نیاز به کمک ندارم، میتوانم کارم را خودم انجام بدهم.» این دلسوزیها و نگاههای خیره بعضی از بچهها، روحیه نسیبه را به هم ریخت. آن قدر که دیگر نتوانست تحمل کند و تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به مدرسه بچههای استثنایی برگردد. پدرش دوباره او را در آن مدرسه ثبتنام کرد. نسیبه تا دوره پیشدانشگاهی همان جا ماند و دیپلمش را در رشته هنر گرفت. بهدلیل رفتارهایی که از مردم به خاطر قد کوتاهش دیده بود، چند سالی در کنکور دانشگاه شرکت نکرد. اما سرانجام با مشورتهایی که بستگان نزدیکش به او دادند، در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد: «در رشته گرافیک قبول شدم. روزی که برای ثبتنام به دانشگاه رفته بودم، هیچکدام از کارکنان باورشان نمیشد که من هم دانشجو باشم. فکر میکردند همراه پدرم هستم. باز هم با تعجب نگاهم میکردند. اما تصمیم گرفته بودم درسم را بخوانم. وارد دانشگاه که میشدم، به هیچ کس نگاه نمیکردم. این قدر در محوطه دانشگاه و جلوی چشم دانشجویان رفتوآمد میکردم تا کم کم برایشان عادی شوم.»
ضعفی ندارم
نسیبه علاوه بر اینکه به دانشگاه میرود، به مادرش هم در کارهای خانه کمک میکند.مادر خانم دانشجو درباره دخترش میگوید:«دخترم در کارهای خانه تا حد توانش به من کمک میکند. او غذا درست میکند، ظرف میشوید. کمتوانیاش را اصلا بهانه نمیکند. نسیبه دختر بسیار با اخلاق و خوبی است.»
یکی از همکلاسی نسیبه، درباره دوستش در دانشگاه میگوید: «من خیلی دوستش دارم. با وجود قد کوتاهی که دارد، اصلا احساس کمبود نمیکند و مثل بقیه آدمها زندگیاش را میکند. دختر خیلی صبوری است. به همه در حد توانش کمک میکند. برای همدورهایهای خودمان قد کوتاه او دیگر عجیب نیست. اما وقتی ورودیهای جدید میآیند، دوباره همان داستان نگاههای خیره تکرار میشود.» شاید آن اوایل، نسیبه از نگاه خیره دیگران ناراحت میشد، اما حالا او تصمیمش را گرفته تا درسش را ادامه بدهد و در رشته تحصیلیاش به موفقیتهای زیادی دست پیدا کند. شاید او روزی یکی از بهترین گرافیستهای ایران شد.
من یک انسان عادی هستم
کوتاه قدترین دانشجوی جهان از مشکلاتی که با آن دست و پنجه نرم میکند و از آرزوهایش میگوید.
- بیشترین دردسرهایی که با آن روبهرو هستی، چه هستند؟
از مشکلاتی که بر سر راه من و افرادی مثل من وجود دارد، پلههایی است که در مکانها و معابر عمومی ساخته میشود، چرا که پلهها را مطابق با افراد عادی جامعه ساختهاند و کسانی مثل من، به سختی میتوانند از آنها استفاده کنند. هر چند تا حدی بر این مشکلم هم فائق آمده و میتوانم مانند افراد عادی از امکانات موجود استفاده کنم. از طرفی به راحتی نمیتوانم از آسانسور استفاده کنم، چرا که بیشتر مواقع دستم به دکمهاش نمیرسد تا آن را فشار دهم. گاهی وقتها هم که به مراکز خرید میروم، اگر نتوانم از پلهها بالا بروم، حتما کمک میگیرم. اما در خانه پدرم روی دستگیره در فلزی، زنجیری حدودا 30 سانتی وصل کرده که با کشیدن آن میتوانم در را باز کنم. او حتی وقتی داشت خانه را میساخت، به معمار سفارش کرد که پلهها از همدیگر فاصله کمتری داشته باشند تا وقتی میخواهم از آن بالا بروم، مشکلی نداشته باشم.
- لباسهایت را از کجا تهیه میکنی؟
لباسهایی که من میپوشم، نسبت به لباسهای آدمهای عادی اندازه کوچکتری دارند. قبلا پیش خیاطهای دیگری میرفتم تا لباسها یم را اندازه خودم بدوزند. اما حدود 2 سال است که زحمت این کار گردن خواهرم افتاده است. از کارش هم خیلی راضی هستم.
- دوست داری چه کاره شوی؟
دوست دارم در آینده بعد از تمام شدن درسم، در کار مورد علاقهام مشغول به کار شوم. شغل مورد علاقهام به کودکان مربوط است چون بچهها را خیلی دوست دارم اما نمیخواهم تا زمانی که آن را به دست نیاوردهام، چیزی دربارهاش بگویم.
- حضور در کدام برنامه تلویزیون را دوست داری؟
دوست ندارم در هیچ برنامه تلویزیونی شرکت کنم، هر چند که برنامه ماه عسل را دیدهام که در یکی از قسمتهایش از چند مهمان کوچولو دعوت کرده بودند اما اصلا دوست ندارم در برنامههای تلویزیونی شرکت کنم. زندگی آرام و بیسر و صدا را ترجیح میدهم.
- از خاطرات تلخی که داشتهای بگو؟
آن قدر خاطرات خوب در زندگیام دارم که اصلا وقت نمیکنم به خاطرات تلخم سری بزنم. من واقعا خاطره تلخی ندارم اما آن موقع که مدرسه میرفتم و دبیرستانی بودم، در راه بچههای دیگر فکر میکردند که من دختر بچه هستم و سر به سرم میگذاشتند. من هم اخم میکردم و جوابشان را نمیدادم. البته من خیلی به دل نمیگرفتم. به هر حال بچه بودند و کنجکاوی میکردند. یا گاهی اوقات دخترهای دبیرستانی میآمدند سراغم و فکر میکردند ابتدایی هستم و با لحن کودکانهای میپرسیدند:کلاس چندمی؟
- از مردم چه انتظاری داری؟
همیشه به این فکر میکنم که دختری هستم با روحیه بسیار قوی اما دلم میخواهد مردم با افراد کوچولویی مثل ما مانند انسانهای عادی برخورد کنند. از وقتی که در یک رسانهای با من مصاحبه شده، بیشتر کسانی که مرا میشناسند، با من خیلی با احترام برخورد میکنند، بعد از این مصاحبهها خیلی به چشم آمدهام.